oOoOoOoOoOoO
انگار حرم را غروب گرفته
و قصد رفت ندارد
عباس شرمنده ی روی حسین است
در فکر
با خود می گوید
فردا جبران می کنم
آری روز عاشورا را می گوید
امان نامه را با سر پایین تکه تکه می کند
با نگاهش به رقیه می فهماند که پشتش هست
می فهماند که حرف های کوفیان گزافه
می فهماند که عمویش است
چه کاری بهتر از علمدار حسین بودن
اینگونه شرمنده ی حرم سرا نمی شود
صدای بی تابانه ی اصغر عذابش می دهد
اشک پنهان رقیه هم همچنین
اما در عجب است
زینب
چگونه استوار است
او که از غوغای دل زینب بی خبر است
زینب بزرگ است
و کاری چه بسا دشوار در انتظارش
زینب به تنهایی حریف یه دشمن خواهد شد
نه
وقت شکستن زینب امروز و فردا نیست
زینب باید یزید را بشکند
و رقیه بدو افتخار ورزد
زینب شیر زن میدان است
عباس همچنان که به زینب خیره است
لبخند به لب می نشاند
چه بسا که
از غیرت او در خواهرش هم هویداست
زینب کوه صبر است
زینب مظهر عشق است
زینب پرستار اسراست
زینب خود عشق است
^^^^^*^^^^^
در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄ در سوگ جانان | قسمت سوم ◄ در سوگ جانان | قسمت چهارم ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
کیوان شاهبداغ خان